پرنسس نازم الساپرنسس نازم السا، تا این لحظه: 8 سال و 29 روز سن داره

برای فرشته کوچولوی نازمون السا

حنابندون دختر عمه فاطمه

      سلام عروسک مامانی، هفته پیش 4شنبه 21 تیر حنابندون آبجی فاطمه بود، به صرف میوه و شیرینی و شام و مهمتر از همه رقص ، ساعت 8 مراسم شروع میشد تا ... البته طبق معمول ما دیرتر رسیدیم، شما همخون اول کاری یکم بدقلقی کردی و منم شما رو سپردم دست بابایی تا وقت شام، بعد شام که انگاری کل انرژی گرفته باشی همش وسط بودی و واسه خودت خیلی ناز میرقصیدی، البته چون وسط شلوغ بود یه چن باری رقصنده های عزیز خوردن بهت و گریه شما رو در آوردن و کم کم بی حوصله شدی تا اینکه وقت خوابت شد و خوابوندمتون و خودم هم از اون جایی که قر تو کمر فراوون بود و اون شب هم پارتنر رقصم زن عمو حمیده بود بنده خدا رو ول نمیکردم و مجبورش میکردم پا به پای من برقص...
27 تير 1396

بوس بوس

      سلام نفس مامانی، امروز باز هم میخام از شیطونیا و  دلبری هاتون بنویسم ... چن وقتی میشه که وقتی میگم السا بوس بوس یا السا بیا مامانیو بوس کن بار اول لپ خوشگلتو میاری جلو که من ببوسم، بعدش وقتی من لپمو نشون میدم میگم مامانی رو بوس کن لباتو میذاری رو لپم ولی خب ماچت صدا نداره فعلا  موقع غذا خوردن که مکن دستمتال کاغذی دستمه تا لب و دهنتو تمیز کنم، همش سعی میکنی از دستم بگیری و وقتی هم دستمال رو دستت میدم، بعد هر قاشق غذا خوردن  ذستمال رو لب و صورت و دماغ و حتی زیر گردنت میکشی دققا جاهایی که من تمیز میکنم، منم هر یار تشویقتون میکنم و آفرین میگم و دست میزنم، اینجوری شده که الان خودت بعد عر قاشق غذا خور...
26 تير 1396

بیا ...

      سلام قناری مامانی، وای خوشگلم دیشب بابابزرگی که همش به شما میگفت بیا السا، بیا السا، یهو شنیدیم که شما هم میگی بیا، بیا، انقد ذوق کردم که نگو خیلی شیرین بیا میگفتی، به نوعی این بیا اولین واژه غیر معمول بین کوچولوها بود، یه جورای خاصی شیرین بود برام ... البته قبل از این جیز و آب و ... رو میگفتی ولی بازم میگم بیا مستقل ترین واژه ای بود که ازت شنیدم و فک کنم کم کم انتظارم واسه حرف زدنتون شروع شده ملوسکم ... پس میشه امشب رو یه شب خاص دونست ... عزیزم اولین گام برای حرف زدن رو بهت تبریک میگم فرشته کوچولو ...
17 تير 1396

یه آخر هفته خوب با پدر جون

      سلام گل ناز مامانی، دیروز ظهر پدر جون و دائی علی جون اومدن خونمون، شما با پدر جون خیلی صمیمی هستی، تنها کسی هستن که هر وقت میان خونمون، شما خودت سریع میری سمتش و دستتو باز میکنی تا بغلت کنن، آخه پدر جون هم خیلی دل به دلت میذاره و باهات بازی میکنه، موقع خوردن هم که میشه مخصوصا میوه خوردن همیشه سریع میری پیش پدر جون و باهاش مشغول خوردن میشی ... کلا دختر شکموی من با هر کی که خوردنی داشته باشه دوسته این قانون نانوشته عسلک منه  شبایی هم که  اینجا میمونن، صبحش که شما زودتر از خوای بیدار میشی و من خابم با شنیدن صدات میاد و میبرتت بیرون و باهات بازی میکنه کم من یکم بیشتر بخابم. امروز صبحم تا بلند شدی وسر و صدا...
16 تير 1396

شیرین زبونی عسلم

      سلام خوشگل مامانی، الان دیگه به قدری بزرگ شدی که هم رفتار و هم حرفای اطرافیان رو متوجه میشی و در عین حال منظورت خودت رو هم به ایماو اشاره میرسونی، از 14 ماهگی به بعد هم استقلال طلب شدی و اگه کاری برخلاف میلت انجام بشه و یا از کاری که دوست داری منعت کنیم خیلی شدید مخالفتتو نشون میدی، جیغ میزنی و دو تا دستتو میبری بالا و خودتو میزنی زمین و تند و تند 4دست و پا راه میری و سرتو هم هی به چپ و راست تکون تکون میدی و اگه بخایم برای آروم کردنت بغلت کنیم، بغلمون نمیای و خودتو تو بغلمون انقد کج و کوله میکنی و پیچ میدی که محکم نگیریمت از دستمون میفتی، و از گریه کبود میشی ... ولی سریع با یه چیز دیگه مشغولت میکنیم تا یادت بره ولی...
14 تير 1396

سفرنامه استانبول

      سلام فرشته ناز مامانی، قند عسلم امروز هم باز با تاخیر قراره از مسافرتمون به استانبول بنویسم؛ ما 19 خرداد که روز جمعه بود ساعت 2:35 ظهر از فرودگاه شهید مدنی تبریز راهی استانبول شدیم. تو فروزگاه همش شیطونی میکردی و دوست داشتی تنهایی و بدون کمک راه بری آخه تازه راه افتاده بودی و کلی ذوق داشتی... از اونجایی که پرواز خارجی بود و کلی معطلی داشت، من و بابایی دتبال شما از این ور به اون ور ... زمین هم سر بود و دستتو نمیگرفتیم میخوردی زمین ولی مگه خانم میذاشت کسی دستش رو بگشیره ... بالاخره نوبت پرواز ما رسید و سوار هواپیما شدیم و بعد از 2 ساعت تو فرودگاه آتاتورک استانبول فرود اومدیم ... سلام استانبول ......
12 تير 1396

سفر به قره ضیاءالدین

      سلام نازنازی مامان، یکی دیگه از خاطراتی که که فرصت نشد به وقتش بنویسم، سفر به قره ضیاءالدین خونه دوست بابا جون، عمو بهروز و خانموشون خاله سعیده و دختر نازشون الیسا جون که 3 ماه از شما کوچیکتره. ما ظهر 1 شنبه 13 خرداد راه افتادیم و 14 شب برگشتیم خونه، با اینکه سفرمون خیلی کوتاه بود ولی همون مدت کم هم خوش گذشت و دو تا باباها دیداری تازه کردن و ما مامانا هم با هم بیشتر آشنا شدیم. شب روزی که رسیدیم رفتیم پارک؛ به به که چه آب و هوایی داشت ... خوشگل مامان تو ماشین خوابیده  اینجا هم وسط راه پیاده شدیم واسه هندونه خوردن  اینم چن تا عکس از السا جون تو پارک اینم چن تا ...
4 تير 1396

تولد بابایی

      سلام عزیز مامانی، خیلی وقته به وبلاگت سر نزدیم و خیلی از اتفاقایی رو که افتاده رو ثبت نکردیم، یکی از مهمترین روزایی که گذشت تولد عشق  منو بابا جون شما (7 خرداد) بود. اون دوران دائی جون مرتضی هم خونه ما بود و باهاش خیلی خوش گذشت بهمون، این آقا داداش ما با اینکه از هممون کوچیکتره ولی خیلی خیلی  فهمیده و سنگ صبوره و اون مدت کلی باهاش درد و دل کردم و ... روز تولد بابایی هم چون من با وجود شما نمیتونستم خرید تولد و کیک و ... رو انجام بدم، دایی جون زحمتشو تقبل کرد و کادو هم یه پیراهن خوشگل به سلیقه خودش برای بابایی خرید. امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگیم شانه های تو در خاک ...
4 تير 1396
1