حنابندون دختر عمه فاطمه
سلام عروسک مامانی، هفته پیش 4شنبه 21 تیر حنابندون آبجی فاطمه بود، به صرف میوه و شیرینی و شام و مهمتر از همه رقص ، ساعت 8 مراسم شروع میشد تا ... البته طبق معمول ما دیرتر رسیدیم، شما همخون اول کاری یکم بدقلقی کردی و منم شما رو سپردم دست بابایی تا وقت شام، بعد شام که انگاری کل انرژی گرفته باشی همش وسط بودی و واسه خودت خیلی ناز میرقصیدی، البته چون وسط شلوغ بود یه چن باری رقصنده های عزیز خوردن بهت و گریه شما رو در آوردن و کم کم بی حوصله شدی تا اینکه وقت خوابت شد و خوابوندمتون و خودم هم از اون جایی که قر تو کمر فراوون بود و اون شب هم پارتنر رقصم زن عمو حمیده بود بنده خدا رو ول نمیکردم و مجبورش میکردم پا به پای من برقص...